پدر
نیم ساعت پیش خدا را دیدم، قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد، آواز که خواند تازه فهمیدم، پدرم را با او اشتباهی گرفته ام! از طرف علی و ایمان برای بابایی خوب و مهربون
نویسنده :
مامانی
11:42